سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

احتمالا این آخرین قسمت از این داستان دوست دارم تموم کسایکه این داستان و دنبال میکردن واسم نظراتشون رو بذارن ممنون

مامان : جدی ؟ چرا حیف ؟َ

دایی : آخه چند وقت پیش آقای هاشمی بعد از اون ماجرا میاد زاهدان زندگی میکنه و بعد از چند سال سارا رو میده به یه مرد 50 ساله

اون موقع من 17 سالم بود . خیلی تعجب کردیم و بیشتر از اون واسه سارا ناراحت بودیم که به همچین روزی افتاده . ( حالا به موقعش دلیل این ازدواج و هم میگم )

این ماجرا همین جا تموم میشه تا اینکه حدود 3 سال بعدش داداشم ومامانم ?  مامان سارا رو میبینن و مامانش بعد از احوال پرسی

میگه : از وقتی سارا ازدواج کرده راحت تر میبیننش والان یه دختر داره که خیلی هم نازه ولی بیچاره داره شوهرشو تحمل میکنه .

اون روز هم زیاد نمیتونن با هم صحبت کنن ولی اینطور که مامان میگفت از ظاهر بی بی زهرا معلوم بوده دل پر دردی داره

همه این ماجرا ها میگذره تا اینکه پارسال نمایشگاه کتاب با مامان رفته بودم نمایشگاه یه خانم امد با مامان احوال پرسی کرد مامان ازم پرسید : شناختی ؟ منم که اصلا تا حالا خانم رو ندیده بودم

گفتم : نه

مامان : مامان سارا هستن .

 خیلی شوکه شدم کلا قیافه مامانش و یادم رفته بود خوب یه 13 سالی میشد که ندیده بودمشون . بعد از خوش و بش کردن بهم گفت سارا الان یه پسر هم داره عکساشونو بهم نشون داد و گفت تابستون با سارا کربلا بودن ... . چون نمیشد وسط سالن نمایشگاه وایستیم شماره موبایل بی بی زهرا رو گرفتم شماره خودمم بهش دادم و همونجا از هم خدا حافظی کردیم خیلی دوست داشتم سارا رو هم ببینم ولی زاهدان بود و از مامانش خواستم که هر وقت امد بیرجند بهم خبر بده ... .

تا یک ماه پیش بود که گوشیم زنگ خورد دیدم شماره مامان سارا افتاده وقتی برداشتم گفت سارا الان بیرجند و اگه بتونن فردا میان خونمون و آدرس خونه جدیدمونوبهشون دادم . خیلی خوشحال شدم که بعد از 14 15 سال میخواستم دوستم و ببینم .

فرداش نزدیکای ظهر بود که اومدن باورم نمیشد اونی که میدیدم همون سارا دوستمه خیلی عوض شده بود . اومدن داخل خونه و نشستن پسرش هم باهاش بود یه پسر ناز و دوست داشتنی ولی دخترشو نیاورده بود . از مامان خواست که ماجرای اون سال و واسش تعریف کنه چون ظاهرا حرفا و تعریفای مامانشو قبول نداشته

( که این شک و هم پدرش واسش بوجود اورده بود و یه مشت چرندیات بهش گفته بود سارا هم که ساده بود حرفشو باور کرده بود )


سارا واسم تعریف کرد که ازدواجش هم به خاطر اجباری بود که واسش پیش امده بود و الان میخواست از شوهرش طلاق بگیره منم شرایط شو تا حدودی درک میکردم و بهش قول دادم که تا جایی که بتونم کمکش میکنم . چند روز پیش بهم زنگ زد و گفت که از شوهرش طلاق گرفته و میخواد بیاد بیرجند ... .

(یه سری ماجرا های دیگه هم واسش پیش امده بود که به دلایلی نمیتونم بنویسم وشاید به صورت نوشته رمزدار بنویسمش )




تاریخ : جمعه 91/10/8 | 4:8 عصر | نویسنده : الی | نظر